اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلحَمدُ لله رَبِّ العالَمینَ وَ الصلوهُ وَ السَّلامُ عَلی أَشرَفِ الأَنبِیاءِ وَ أَقدَمِهِم، حَبیبِ قُلوبِنا وَ طَبیبِ نُفوسِنا، سَیّدِنا وَ مَولانا أَحمَد، أَبِی القاسِمِ مَحَمَّد. صَلَّی الله عَلَیه وَ عَلی أَهلِ بَیتِه المَعصُومِینَ، وَلا سِیَّما بَقِیَه الله فِی الأَرَضِین، عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَه وَ جَعَلَنا مِن أَعوانِه وَ أَنصارِه وَ مِنَ الطالِبینَ لِثارِ جَدِّهِ وَ جَدَتِه وَ لَعنَهُ اللهِ عَلی أَعدائِهم أَجمَعینَ إِلی قِیامِ یَومِ الدّین
پرسش و پاسخ
سؤال اول، تکبر در ادراهی کلاس
تکبری که استاد برای ادارهی کلاس از خود نشان میدهد چه حکمی دارد؟
پاسخ
آنچه موجب میشود شاگردان رغبت بیشتری به درس پیدا کنند تواضع است. نفوذی که استاد باید در شاگردان داشته باشد از هیبت او ناشی میشود و تواضع از عوامل ایجاد هیبت است. هیبت، عظمتی از استاد در وجود شاگردش قرار میدهد که موجب توجه بیشتر شاگرد به درس میشود. استادی که تکبر داشته باشد در ادارهی کلاسش با مشکل روبرو میشود.
سؤا ل دوم، بوسیدن دست
بوسیدن دست چه کسانی از اقوام جایز است؟
پاسخ
بوسیدن دست پدر و مادر و یا اجداد، به خاطر احترام به آنان خوب است اما در مورد بوسیدن دست دیگر اقوام دلیلی نداریم. مگر اینکه از سادات باشند و به احترام سیادتشان دست آنها را ببوسید و یا اینکه از عالمان دین باشند و به اعتبار علمشان دستشان را ببوسید.
به هر حال روایاتی هست که بوسیدن دست را محدود میکند که در اصولی کافی، یک باب در این موضوع وجود دارد.
سؤال سوم، پیامبر و بوسیدن دست کارگر
آیا درست است که پیامبر دست کارگر را میبوسیدند؟ و آیا ما اجازه داریم دست کارگر زحمت کشی که کارهای ناشایست هم انجام میدهد ببوسیم؟
پاسخ
پیامبر برای نکتهی خاصی دست کارگر را میبوسیدند و قصدشان این بود که به آنها احترام بگذارند. اما تودههای مردم اگر دست کارگر را ببوسند چنان احترامی نگذاشتهاند. کسی که دست کارگر را میبوسد باید از شخصیت بالایی برخوردار باشد مثل اینکه رئیس جمهور باشد تا بوسیدن دست، برای کارگر ارزشمند باشد.
سؤال چهارم، راه شناخت نفس
چه کنیم که به ارزش وجودی خود پی ببریم و آنرا ضایع نکنیم؟
پاسخ
کلیت آن شناخت نفس است. انسان اگر خود را خوب بشناسد و استعدادهای درونی خود را کشف نماید، دیگر حاضر نیست به کارهای پست و بی ارزش رو بیاورد و خود را با اعمال زشت معاوضه کند. امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند: « مَنْ کَرُمَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ هَانَتْ عَلَیْهِ شَهْوَتُهُ »[1]
یعنی « هرکس به ارزشمند بودن نفس خود پی برد، خواستههای نفس در نظرش کوچک میشود ».
سؤال پنجم، نصیحت به دیگران و تکبر
گاهی اوقات با اینکه رضایت داریم دیگران افراد را نصیحت کنند اما باز هم وقتی خودمان نصیحت میکنیم به نیت مرید پیدا کردن است. آیا مرید پیدا کردن برای اینکه نصیحتمان بیشتر اثر داشته باشد اشکالی دارد؟
پاسخ
تشخیص اینکه نصیحت کردن ما بیشتر از دیگران اثر داشته باشد بسیار مشکل است. گاهی شیطان از همین راه انسان را وسوسه میکند و به انسان القا میکند که اگر دیگران مرید تو باشند نصیحتت بیشتر تأثیر خواهد داشت. معلوم نیست تشخیص انسان درست باشد.
به هر حال اگر واقعا نصیحت شخصی بیشتر تأثیر داشته باشد باز هم به مرید بازی نمیارزد. زیرا خطر مرید داشتن بیشتر است. مرید بازی انسان را به شهرت کاذب میرساند. ظاهر شخص را بهتر از باطن او جلوه میدهد. انسان را از رسیدن به کمال باز میدارد. و حسرت را گریبانگیر انسان مینماید.
جمع بندی مباحث گذشته
یکی از مصلحتهایی که در برخی از آیات قرآن کریم وجود دارد دور کردن تکبر از انسان است. اگر کسی در این آیات دقت نماید تکبر به خوبی از وجودش رخت بر میبندد که در ذیل به برخی از آنها اشاره مینماییم.
آیهی 78 از سورهی یونس
وقتی حضرت موسی و هارون، فرعون را به ایمان به خدا دعوت نمودند او در پاسخ آنها گفت:« قالُوا أجِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا وَ تَکُونَ لَکُمَا الْکِبْرِیاءُ فِی الْأَرْضِ وَ ما نَحْنُ لَکُما بِمُؤْمِنینَ » یعنی « آیا آمدهاى تا ما را از آنچه پدرانمان را بر آن یافتهایم برگردانى و بزرگى و ریاست در این سرزمین از آن شما دو تن باشد؟! و ما هرگز به شما ایمانآور نیستیم ».
استعمال لفظ «کبریاء» شاید به این خاطر باشد که مهمترین نعمت دنیوی که باعث برتری انسان بر دیگران میشود، همان ریاستهای ظاهری و مُلکهای ظاهری است.
وقتی حضرت موسی فرعون را به ایمان دعوت نمود، به او خطاب کرد که ایمان بیاور و خود را بندهی خدا بدان، و ایمانِ تو کاری به ملک و پادشاهیت ندارد و جایگاه پادشاهیت محفوظ است. فرعون در جواب موسی گفت که باید با هامان مشورت نمایم. هامان به فرعون گفت : تو تا به حال خدایی بودی که پرستیده میشدی، اگر بندهی خدا شوی خودت باید او را عبادت کنی و جایگاهت را از دست میدهی. هم از بندگی خدا خودداری کن و هم از تبعیت موسی!
فرعون نیز به گفتهی هامان عمل کرد. در واقع تکبر بود که مانع از تبعیت فرعون و هامان از خدای متعال و پیامبر او شد.[2]
آیهی 146 از سورهی اعراف
قرآن کریم در مورد کسانی که به ناحق در روی زمین تکبر میورزند میفرماید: « سَأَصْرِفُ عَنْ آیاتِیَ الَّذینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لا یُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ یَرَوْا سَبیلَ الرُّشْدِ لا یَتَّخِذُوهُ سَبیلاً وَ إِنْ یَرَوْا سَبیلَ الغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبیلاً » به « زودى کسانى را که در روى زمین به ناحق تکبر مىورزند، و اگر هر آیه و معجزهاى را ببینند ایمان نمىآورند، و چون راه هدایت را ببینند آن را پیش نمىگیرند و چون راه گمراهى را ببینند آن را پیش مىگیرند از آیات خود منصرف و روى گردان مىکنم ».
تعبیر گوناگونی در انصراف از آیات الهی گفته شده است.
برخی گفتهاند که خدای متعال انسان متکبر را از تفکر بر روی آیات الهی منصرف میسازد. و این افراد نمیتوانند در نشانههای خدا تفکر نمایند.
برخی دیگر انصراف از آیات را، به معنای انصراف از آیات قرآن گرفتهاند. یعنی خدای متعال کاری میکند که دیگر آیات قرآن را نمیفهمند.
عدهی دیگری معتقدند که خدای متعال دلهای انسانهای متکبر را از ملکوت محجوب مینماید.
به هر حال ظاهر آیه معنای روشنی دارد. خدای متعال متکبرین را از استدلالهای روشنی که برای اثبات دین وجود دارد منصرف میکند بطوریکه وقتی دلیل را میبینند نمیپذیرند. حتی معجزات انبیا را میبینند اما زیر بار نمیروند.
آیهی 172 از سورهی نساء
قرآن کریم در مورد حضرت مسیح علیه السلام میفرماید: « لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّه » هرگز مسیح از اینکه بندهی خدا باشد اِبا و امتناع ندارد.
مریدهای کودن و انسانهای احمقی که در اطراف او بودند به حضرت عیسی علیه السلام خدا بودن یا فرزند خدا بودن را چسبانده بودند. قرآن کریم میفرماید حضرت مسیح علیه السلام ابایی ندارد که خود را عبد خدا بداند.
مسیحیانی که حضرت عیسی علیه السلام را خدا میدانند، گمان نکنند که با این اعتقاد خود احترامی برای حضرت عیسی علیه السلام قائل شده و مقام و موقعیت حضرت را بالا برده اند. در حقیقت این اعتقاد توهینی به حضرت عیسی علیه السلام میباشد و باعث شده تا حضرت نیز غضبناک گردند. این آیه صریحا اعلام میکند که خود حضرت از اینکه بگوید من عبد خدا هستم استنکافی ندارد. ملائکه مقرب نیز این گونهاند. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل، این چهار ملک مقرب خود را مخلوق خداوند متعال میدانند.
آیهی 53 و 54 از سورهی انعام
در ذیل آیات 53 و 54 سورهی انعام آمده است که تکبر بعضی از انسانها مانع از ایمان آوردنشان به پیامبر صلی الله علیه و آله بود. یعنی در حالی که دلایل کافی و کامل بود و آنها با معجزات آشنا شده و حقانیت ایشان را فهمیده بودند، ایمان نمیآوردند و می گفتند:" ما چگونه به شما ایمان بیاوریم در حالی که اطرافیان شما آدمهای پست و فقیری هستند". آنها از پیامبر صلی الله علیه و آله میخواستند که اطرافیان خود را رد کند تا به خدا ایمان بیاورند.
بعضی نیز معتقدند که این خواستهی آنها نقشه و مکر و حیلهای بود برای طرد کردن اطرافیان پیامبر صلی الله علیه و آله و آنها دروغ میگفتند و اصلا قصد ایمان آوردن نداشتند.
در این هنگام بود که آیه نازل شد: « وَ لا تَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِیِّ یُریدُونَ وَجْهَهُ»[3] یعنی « ای پیامبر اطرافیان خود را طرد نکن! دلیلی برای طرد آنها وجود ندارد. دیگران اگر تمایل دارند، ایمان بیاورند و اگر تمایلی ندارند، ایمان نیاورند ».
نقل میکنند عدهای تعریف شخصی را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله کردند[4] در حالی که خود او حاضر نبود. بعد از آن به صورت اتفاقی خود آن شخص آنجا حاضر شد و آنهایی که از او تعریف کرده بودند او را به پیامبر صلی الله علیه و آله معرفی کردند. هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله او را دیدند، فرمودند:« إنّی أَرى فِی وَجهِهِ سَفعََة مِنَ الشَیطانِ» در چهرهی او لکهی سیاهی میبینم که از ناحیهی شیطان است.
در عبارت « من الشیطان » دو معنی میتوان بیان کرد. یکی اینکه شیطان این لکه را ایجاد کرده است. دیگر آنکه همان سیاهی که در شیطان بود ( تکبر )، در او هم وجود دارد. سپس حضرت برای آنکه بدی صفت تکبر را ثابت کنند،
فرمودند:«أسألک باللَّه حدّثتک نفسک أن لیس فی القوم أفضل منک؟ فقال: اللّهمّ نعم » یعنی: « به خدا قسم میدهم تو را که بگویی نفس تو هم اکنون به تو میگفت که در بین قومت کسی بالاتر از تو نیست. آیا این بود یا نه؟ آن شخص در جواب گفت خدا میداند که همین طور است ».
آری، چه تفاوت بسیاری است بین کسی که حضور خودش را در جلسهای، سبب نزول رحمت الهی میداند و بین کسی که از حضور خود در جلسهای بیمناک است که مبادا مانع از استجابت دعای دیگران شود. او سر خود را پایین انداخته و شرمنده و خجالت زده از خدا میخواهد که خدا او را مواخذه نکند و وجودش را مانع برای استجابت دعای دیگران قرار ندهد. خدای مهربان نیز این شرمندگی را دوست دارد. چرا که اطلاع انسان بر بیچیزی خود و بر حقارت نفس، یک علم است و اگر به آن اطلاع نداشته باشد جاهل است.
پیامبر و شخص متکبر
دو نفر خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسیدند در حال که یکی از آنها بر دیگری به پدران خودش افتخار میکرد و دیگری را تحقیر مینمود و میگفت:" که مادر تو مشخص نیست چه کسی میباشد". حضرت کلام او را شنیدند و فوراً فرمودند: دو نفر نزد حضرت موسی علیه السلام بودند.
یکی از آنها تا 9 جد خود را شمرد و به این وسیله بر دیگری افتخار میکرد. خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی کرد که به آن کسی که دارد تفاخر میکند بگو این 9 نفر همه از اهل آتش هستند و تو هم دهمین از آنها هستی.[5]
آن 9 نفر را نمیدانیم که متکبر بودهاند یا نه اما آن نفر دهم تکبر داشت و آنها را مایهی برتری خود میدانست.
گاهی تکبر شخص به خاطر زیباییهای ظاهری است. و کسانی که زیبایی دارند باید از خود مواظبت کنند. به خصوص خواهران که بیشتر در معرض این خطر هستند.
روزی زنی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد تا از ایشان سوالاتی بپرسد. حضرت هم به او نگاه نمیکردند و جواب او را میدادند. عایشه که از دور به آنها نگاه میکرد بعد از رفتن آن زن به پیامبر صلی الله علیه و آله با دست اشاره کرد که این زن قدش کوتاه بود. حضرت نیز بلا فاصله فرمودند:« قد اغتبتها » یعنی با این اشاره، غیبت آن زن را نمودی![6]
بزرگان از این روایت استفاده کردهاند که غیبت تنها به زبان نیست بلکه با اشاره نیز محقق میشود. از این روایت برداشت میشود که عایشه کوتاه قد نبوده است و الا عیب جویی دیگران را نمیکرد. یعنی قد او متناسب و یا بلند بوده و این را مایهی برتری خود نسبت به آن زن میدانسته و او را این چنین تحقیر میکند.
آیهی 73 از سورهی حج
قرآن کریم در این آیه، ضعف نیروی انسان را گوشزد میکند. و به رخ انسان میکشد که اگر مگسی چیزی از شما بردارد توان پس گرفتن آنرا ندارید. :« وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ » یعنی « و اگر مگسى از آنها چیزى برباید آن را از وى باز پس نتوانند گرفت، طالب و مطلوب هر دو ناتوانند. »
پس ما انسانها توان مقابله با یک موجود ضعیفی مثل مگس را هم نداریم.
این آیهی شریفه ما را به یاد داستان ابرهه میاندازد. ابرهه با اینکه سوار بر فیل شده بودند و فیلهای فراوان و قدرتمندی را با خود آورده بودند تا خانهی خدا را خراب کنند، خدای متعال به وسیلهیپرندگان کوچکی به نام ابابیل سفرهی آنان را جمع نمود. این پرندگان سنگهای کوچکی را در نوک منقار خود گرفته بودند و آنها را بر سر ابرهه میریختند و سرهای ابرهه با این سنگهای کوچک و ناچیز سوراخ میشد.
تواضع و ذلت
از بحثهایی که در کنار صفت تواضع مطرح میشود، ذلت است. یعنی گاهی انسان میخواهد خود را در مقابل دیگران متواضع نشان بدهد اما گمان میکند که ذلیل شده است. بنابراین باید حد و مرز این دو از یکدیگر مشخص شود.[7]
انسان متواضع خود را بالاتر از دیگران نمیبیند بلکه پایینتر از آنها میداند. اما این پایینتر دیدن غیر از این است که خود را در مقابل دیگران تحقیر نماید. به عبارت دیگر گاهی انسان خود را بالاتر از دیگران نمیبیند و دیگران را برتر از خود میداند. در این صورت انسان متواضعی است. اما گاهی علاوه بر اینکه خود را پایینتر میداند، خود را کوچک کرده و آبرویش را نیز میبرد. اگر کار به اینجا رسید این شخص ذلیل شده است و دیگر انسان متواضعی نیست.
بنابراین تواضع حد وسط است که اگر به جانب افراط رفت به تکبر تبدیل میشود و اگر در آن تفریط شد انسان را ذلیل میکند.
به بیان دیگر انسان در مرحلهی افراط، خود را از دیگران بالاتر میبیند. در مرحلهی حد وسط، دیگران را از خود بالاتر میداند. و در مرحلهی تفریط نه تنها خود را پایین تر میداند بلکه به تضعیف و تحقیر خود میپردازد. خودش را کوچک نموده و گاهی معایبش را هم برای دیگران نقل میکند.
تملق و دلت
حالت دیگری که به دنبال ذلت برای انسان ممکن است ایجاد شود، تملق و چاپلوسی است. منظور از تملق، چالوسی، چرب زبانی، تظاهر زبانی بدون اعتقاد قلبی، ابراز تمایل به مخاطب برای جلب نظر او، و تعابیری از این قبیل است.
به عبارت دیگر انسان ذلیل در برخی از موارد به بازگو کردن عیوب خود میپردازد. اما گاهی هم به بیان محاسن مخاطب خود مشغول شده و خوبیهایی را به زبان میآورد که قلبا قبول ندارد. یعنی ستایش او فقط زبانی است و در دلش چیز دیگری است.
انگیزههایی که انسان را به تملق دیگران وا میدارد متفاوت است. گاهی از روی طمع ورزیدن به مخاطب است. گاهی برای زیاد کردن وجههی خویش است. در برخی از موارد قصد دارد مخاطب کاری را برایش انجام دهد.
انسان متملق با اینکه قلبا به مخاطب خود علاقهای ندارد اما سعی میکند با تملق خود محبت او را به خودش جلب نماید تا بتواند از علاقهی او استفاده کرده و مشکلات خود را حل نماید.
به طور کلی انگیزههای گوناگونی برای چاپلوسی وجود دارد که شناخت حد و مرز آنها مشکل است.
صفت عجب
از صفات دیگری که به دنبال بحث تکبر و تواضع مطرح میشود، صفت عجب است.
معنای لغوی
« عُجب » از کلمهی « عَجَب » است. در زبان فارسی هم از این کلمه استفاده میشود. وقتی جریانی خارج از مجرای طبیعی خود اتفاق بیفتد، و دور از انتظار انسان باشد انسان از این اتفاق تعجب میکند. مثلا روز است و در هوای روشنِ روز، ابر سیاهی در آسمان نمایان میشود و به قدری جلوی نور خورشید را میگیرد که هوا مانند شب تاریک میشود. این اتفاقِ خلافِ عادت، انسان را به تعجب وا میدارد.
و یا شخصی در رانندگی به قدری غیر عادی رانندگی میکند که دیگران را به تعجب میاندازد. مثلا با سرعت بسیار زیاد از کنار درهای عبور میکند.
پس تعجب همیشه از اتفاقاتی نشأت میگیرد که روند طبیعی نداشته باشند و از راههای خارق العاده محقق شوند.
اگر انسان صفاتی را که از حالت طبیعی خارج است در خود ببیند و خود را نیز مستقل از خدا بداند، و تعجب نماید، صفت عُجب پیدا کرده است. به عبارت دیگر همان واقعهای است که از مجرای طبیعی خود اتفاق نیفتاده باشد و به خودِ انسان هم مربوط باشد نه اینکه در مورد افراد دیگری باشد که کارهای خارق العاده انجام میدهند.
مثلا اگر کسی تمام قرآن و نهج البلاغه را حفظ کرده بود، و ما از او تعجب کردیم، به این حالت که تعجب از کار دیگران است عجب نمیگویند.
در زبان عربی به مردی که دوست دارد با زنها هم صحبت شود و با آنها مأنوس باشد نیز عجب میگویند. معلوم است که این حالت برای مردان غیر طبیعی است.
در قرآن کریم هم کلمهی عَجَب، و هم کلمات عجیب و عجائب آمده است.[8]
اگر تعجب شخص کم باشد عَجَب گویند. در واقع فتحهی جیم نشانهی حرکت است و نشان میدهد که شخص زیاد تعجب نکرده و از روی تعجب نایستاده است. اما اگر تعجب زیاد بود این شخص از حرکت میایستاد و متوقف میشد.
پس حرکت که نشانهی تعجب کم است بر روی لفظ هم اثر گذاشته و آنرا حرکت فتحه داده است.
کلمهی عجب دلالت میکند بر اینکه تعجب استمرار دارد و یک امر ماندنی است.
الف در کلمهی عجاب نشانهی استقامت است و به معنای این که آنچه شخص را به تعجب وا داشته است، امر نهادینه و ثابتی است.
در تعجب تفاوتی ندارد که انسان از موضوع خوبی تعجب کرده باشد و یا از چیز بدی تعجب نموده باشد.
مثلا گاهی انسان از حفظ کردن قرآن تعجب میکند که کار خوبی است و گاهی هم از نوع سرقت شخصی تعجب میکند که از کارهای زشت است.
پس متعلق تعجب ممکن است ممدوح باشد یا مذموم، که در قرآن کریم به هر دو قسم اشاره شده است.
تعجب از موضوع ممدوح
خدای متعال در آیهی 25 از سورهی توبه میفرماید:« لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فی مَواطِنَ کَثیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ » یعنی « حقّا که خداوند شما را در مواضع زیادى یارى نمود و نیز در روز همچنین آن گاه که فزونى عددتان شما را به تعجب انداخت» این تعجب به خاطر زیاد بودن تعداد مسلمانان بوده است که مورد خوبی است.
تعجب از موضوع مذموم
قرآن کریم در آیهی 100 از سورهی مائده میفرماید:« قُلْ لا یَسْتَوِی الْخَبیثُ وَ الطَّیِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَکَ کَثْرَةُ الْخَبیثِ» یعنی هرگز پلید و پاک یکسان نیستند هر چند زیادى پلیدها تو را به شگفت آورد». تعجب انسان در این آیه به خاطر زیادی زشتیها و پلیدیها است که امر مذمومی است.
آیهی دیگری که با این بحث تناسب دارد، آیهی 103 از سورهی مائده است.
خدای متعال میفرماید: ای پیامبر آیا به شما بگویم چه کسی بیشترین زیان را از اعمال خود دیده است؟ کسانی که تلاش خود را دنیا انجام دادهاند اما در آخرت هیچ چیزی دستشان را نمیگیرد. در دنیا نیز گمان میکنند که آدمهای خیلی خوبی هستند. اما وقتی وارد قیامت میشوند هیچ چیز برایشان نمانده است.
مصداق این آیات کسانی هستند که ولایت اهل بیت علیهم السلام را نپذیرفتهاند و با اینکه در دنیا به نماز و روزه پرداخته و خود را در انجام عبادات الهی به سختی میاندازند اما در قیامت دست خود را تهی میبیند. این شخص وقتی میشنود که با انجام این اعمال باز هم داخل جهنم میشود تعجب میکند. یعنی نمیتواند باور کند که عبادت بدون ولایت هیچ نتیجهای برایش نداشته است.[9]
معنای اصطلاحی عجب
منظور از صفت عجب در علم اخلاق این است که کسی از صفت پسندیده و اخلاق خوبی که دارد تعجب نموده و خود را نیز در تحصیل آنها مستقل از خدا بداند. یعنی گمان کند که خودش با زحمت و تلاش به این کمالات دست یافته و از کمک خدای متعال بی نیاز بوده است.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: سه چیز است که انسان را هلاک مینماید. اول بخلی که در وجود انسان باشد و او از بخلش تبعیت کرده و انفاق ننماید.
دوم خواهش نفسی که انسان از آن تبعیت نماید. و سوم اینکه کسی نسبت به خودش عجب پیدا کند. یعنی از عملکرد خودش تعجب نموده و خود را نیز در پیشرفتهایش مستقل بداند.[10]
برای عجب مثالهای زیادی وجود دارد. مثلا کسی ممکن است در رانندگی خود عجب پیدا کند. و خود را با دیگران مقایسه نموده و بگوید:" فلان شخص از اینجا تا تهران را در چهار ساعت میرود و من در سه ساعت".
و یا به خاطر اینکه چند سال تحصیلی را در یک سال خوانده است عجب میورزد. و یا میگوید:" من تا سه شبانه روز میتوانم بی خوابی را تحمل نمایم و هیچ خستگی و ناراحتی برایم پیش نمیآید".
و یا میگوید:" من توانسته ام تکبر را به سرعت از خودم بیرون کنم". و خود را در تمام این امور مستقل از خدا میداند.
تا اینجا معنای اصطلاحی عجب را بیان نمودیم.
کلام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد عجب
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله در بیانی فرمودند:« لَو لَم تُذنِبَوا لَخَشیتُ عَلَیکُم ما هُوَ أَکبَرُ مِن ذلکَ، اَلعُجبَ اَلعُجبَ »[11] یعنی « اگر گناه نمیکنید، بر چیزی بدتر از گناه بر شما میترسم که آن عجب است.»
معنای این روایت این است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بر کسی که گناه میکند میترسند. اما بدتر از گناه عجب است که کسی گناه نکند و گمان کند که سنگ تمام گذاشته و بیشترین پیشرفت را داشته است.
خدای متعال در آیهی 32 از سورهی نجم میفرماید:« فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى » خودتان را تذکیه نکنید خداوند به انسان های با تقوا عالم تر است. و اینقدر خود را از هر چیزی منزه ندانید.
در آیهی دیگری میفرماید:« یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى »[12] یعنی کارهای شایستهی خود را با منت و اذیت باطل نکنید. زمانی انسان بر دیگران منت میگذارد که عجب داشته باشد و کارِ خود را بزرگ بشمارد. برای همین اگر کسی خود را بزرگ نبیند و کار خود را بزرگ نداند به دیگران هم منت نمیگذارد.
در آیهی64 از سورهی بقره میفرماید:« فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَکُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرینَ » اگر فضل و رحمت خداوند نبود همواره در خسران بودید.
بنابراین انسانی که بدون فضل و رحمت الهی در خسران بسر میبرد چگونه خود را مستقل از خدای مهربان میپندارند!
والسلام علیکم و رحمه الله
[1]. بحارالأنوار/ج67 /ص78
[2]. قال له موسى علیه السّلام: « یا فرعون آمن و لک ملکک، قال: حتّى أشاور هامان، فشاور هامان فقال له هامان: بینما أنت ربّ تعبد إذ صرت عبدا تعبد و استنکف عن عبودیّة الله عزّ و جلّ و من اتّباع موسى علیه السلام،» محجة البیضاء، جلد6، ص: 233
[4]. رویأنّ رجلا ذکر بخیر للنبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فأقبل ذات یوم فقالوا: یا رسول اللَّه هذا الّذی ذکرناه لک، فقال: إنّی أرى فی وجهه سفعة من الشیطان فسلّم و وقف على النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و أصحابه، فقال النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «أسألک باللَّه حدّثتک نفسک أن لیس فی القوم أفضل منک؟ فقال: اللّهمّ نعم » محجةالبیضاء/ج7/ ص240
[5]. رویأنّ رجلین تفاخرا عند رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فقال أحدهما للآخر: أنا فلان بن فلان فمن أنت لا أمّ لک؟ فقال النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «افتخر رجلان عند موسى علیه السّلام فقال أحدهما: أنا فلان بن فلان حتّى عدّ تسعة، فأوحى اللَّه إلى موسى علیه السّلام قل للّذى افتخر: کلّ التسعة من أهل النّار و أنت عاشرهم »محجةالبیضاء/ج7/ص243.
.[6] قالت:دخلت امرأة على النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فلمّا خرجت فقلت بیدی - هکذا - أی أنّها قصیرة، فقال النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «قد اغتبتها » محجةالبیضاء/ج7/ص244
[7]. این بحث تا به حال در جایی مطرح نشده است و برای اولین بار است که مطرح میشود.
.[8] سورهی هود، آیهی72 :« قالَتْ یا وَیْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلی شَیْخاً إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عَجیبٌ » و سورهی ص، آیهی 5 :« أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ » و سورهی جن، آیهی 1 :« قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً»
[9]. قال الله تعالی :« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً(103) الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُُمْ فىِ الحَْیَوةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یحَْسَبُونَ أَنهَُّمْ یحُْسِنُونَ صُنْعًا(104) أُوْلَئکَ الَّذِینَ کَفَرُواْ بَِایَاتِ رَبِّهِحیمْ وَ لِقَائهِ فحََبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِیمُ لهَُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَزْنًا(105) ذَالِکَ جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا کَفَرُواْ وَ اتخََّذُواْ ءَایَاتىِ وَ رُسُلىِ هُزُوًا(106)»
.[10] قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی حَدِیثٍ:« ثَلَاثٌ مُهْلِکَاتٌ شُحٌّ مُطَاعٌ وَ هَوًى مُتَّبَعٌ وَ إِعْجَابُ الْمَرْءِ بِنَفْسِهِ » وسائلالشیعة/ج1 /ص102
[12]. سورهی بقره آیهی 264