بسم اللّه الرحمن الرحیم
موضوع: مناجات شعبانیه 4
تاریخ: 21مرداد1387؛ 9شعبان1429
مکان: اصفهان، نمازخانه هلال احمر
فراز چهارم: «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»
جلسۀ قبل سخنانی دربارۀ جملۀ «فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ» خدمتتان عرض کردم. عرضه میداریم: خدایا، من بهسوی تو فرار کردم. در ادامه میگوییم: «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» (و در پیشگاه تو توقف کردم). عرض کردم این فراز، مضمون آیۀ 50 سورۀ ذاریات است که میفرماید: «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّی لَکُمْ مِنْهُ نَذیرٌ مُبینٌ»[1] (پس بهسوی خدا بگریزید که من شما را از طرف او بیمدهندهای آشکارم).
شرح فراز «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»
1. تفاوت کلمۀ «هَرَبْتُ» با «فَرَرْتُ»
آیۀ شریفه میگوید: «فَفِرُّوا»، در دعا میگوییم: «فَقَدْ هَرَبْتُ». تقریباً معنای «هَرَبْتُ» با «فَرَرْتُ» خیلی به هم نزدیک است، فقط یک تفاوت جزئی دارد. کلمۀ «هَرَبْتُ» که در مناجات شعبانیه آمده است، بهمعنای مطلق حرکت سریع و تند، بدون درنظرگرفتن مبدأ یا مقصد است. در «هَرَبْتُ» دیگر معنای مبدأ و مقصد مطرح نیست. از کجا فرارکردم در آن گنجانده نشده است؛ منتهی کلماتی که بعدش میآید، دلالت بر مبدأ و قصد دارد. مثلاً میگوییم از خانه خودم فرار کردم و بهسوی مدرسه رفتم. کلمات بعدی که میآید، مبدأ و مقصد را معین میکند. در کلمۀ «فَرَرْتُ» میگوییم: فرار کردم. اینجا در معنای فرار، ادبار خوابیده است؛ یعنی پشتکردن از مبدأیی و روکردن به مقصدی. این ادبار در کلمۀ فرار گنجانده شده است؛ اما در معنای «هَرَبْتُ» این معنا نیست.
این بحث برای صحبت ما نتیجۀ زیادی ندارد؛ چون آنچه مهم است، این است که ما در دعا و در آیۀ شریفه فرار را میخواهیم: فرارکردن از غیر خدا و رویآوردن بهسوی خدا.
با توجه به دو نکتهای که اشاره کردم، اولاً باید حرکتمان سریع و تند باشد. این معنا در فرار هست؛ چون فرصت کم است. راه کوتاه است؛ منتهی بهخاطر وجود موانع فراوان هیچکس، جز اندکی به مقصد نمیرسد: «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسَافَةِ»[2] (اینکه هرکه به درگاهت کوچ کند، راهش نزدیک است)؛ لذا نگفتهاند اگر بروید بهسوی سرعت، مطلوب است. ثانیاً باید هدفمند باشد. هر حرکتی مطلوب نیست؛ ولو تند باشد، آنکه خوب است، این است که انسان بهسوی خدا فرار کند.
فرار بهسوی خدا از غیر خدا
بعضی فرار بهسوی خدا را تشبیه میکنند به مادری که فرزندش را میزند و فرزند برای فرار از کتکخوردن از مادر به دامن خود مادر پناهنده میشود. فرار به سمت خود مادر از دو جهت است: 1. میخواهد از کتکخوردن فرار کند و خود را نجات دهد. 2. جای بهتری از دامن مادر سراغ ندارد که پناهنده شود؛ لذا به همانجا پناهنده میشود.
این مثال خوب است؛ اما درعینحال باید به این نکته توجه کنیم که معنای فرار از خدا و رفتن بهسوی خدا، همان فرار از معصیت است، همان نکاتی که جلسۀ قبل عرض کردم، نه اینکه خدای متعال میخواهد ظالمانه بزند و ما بخواهیم از ظلم او فرار کنیم و به خود خدا پناهنده شویم. نمیتوانیم این را در نظر بگیریم.
معمولاً راجعبه مادر نیز همینطور است، نباید فقط کتکخوردن مطرح باشد. مادر به نیت ادبکردن بچه را میزند؛ منتهی چون بچه دردش میآید، بالأخره از جهت اول فرار میکند و از جهت دوم به خود مادر پناهنده میشود. در فرار از مادر باید خودمان را مقصر بدانیم، نگوییم مادر به ما ظلم میکند. ما باید به این توجه کنیم که اگر کتک خوردیم، خودمان مقصر هستیم.
راجعبه پروردگار نیز باید به این نکته توجه کنیم. در فرار از خدا خیلی چیز در ذهن انسان میآید؛ لذا باید حواسمان باشد که فقطوفقط خود ما مقصر هستیم. اگر در ذهنمان آمد که نکند خدای متعال در تدبیرش، در ربوبیتش برای ما کم گذاشته است، فوری باید سبحان اللّه بگوییم؛ زیرا او منزه است: «إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ»[3] (بهراستی که من از ستمکاران بودم).
پس فرار از خدا به این معنا است که من گناهی کردهام، معصیتی کردهام و خدای متعال از روی لطفی که در حق من دارد، میخواهد من را بیدارم کند؛ لذا گوش من را میتاباند، پایم را به سنگ میزند تا سرم به زمین بخورد. از این جهت است که در زندگی برایم مشکل پیش میآید، درواقع فرار ما از اینهاست. از خدا فرار میکنم؛ یعنی درواقع فرار میکنم از تقصیری که خودم دارم. از غیر خدا فرار میکنم و به خدای متعال پناهنده میشوم. همان صحبت گذشتهام است و الا فرار از خدا معنا ندارد.
اگر بخواهم بگویم از خدا فرار کردم، معنای زشتی پیدا میکند. انسان برای چه از خدا فرار میکند؟ در دعای روز یکشنبه داریم: «وَ لَا أَخْشَى إِلَّا عَدْلَهُ»[4] (و نترسم جز دادخواهی او را). درواقع ترسی که از خدا داریم، ترس از عدالت خدا است. ترس از عدالت خدا معنایش این است که من مقصرم، من کوتاهی کردهام و حال عدالت خدا ایجاب میکند که من را مجازات کند و الا ترس از ظلم هم وجود دارد؛ مثلاً من از آدم ظالم میترسم؛ چون بیهوده به من اذیت میکند. این ترس را نمیتوانیم اینجا بهکار ببریم. «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ»[5] (خدا منزه است از آنچه توصیف می کنند). اصلاً خداوند متعال فوق چیزهایی است که ما بخواهیم او را توصیف کنیم.
این نکتهای بود راجعبه فرار از خدا که درواقع میشود فرار از خود، فرار از دوری از خدا، فرار از گناه، فرار از غفلت، فرار از مباحهای دنیا که من را مشغول به خود کرده است. در یک کلام فراز از غیر خدا که حالا موضوع باشد یا محمول فرقی ندارد و پناهندهشدن به خداست.
فراز «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» از یک جهت هدف را بیان میکند؛ یعنی نشان میدهد فرار بیجهت نبوده است، هدف داشته است. درواقع هدف فرار بهسمت پروردگار بوده است. مقصد رسیدن به خدا بوده است. دنبال «هَرَبْتُ»، «إِلَیْکَ» آمد که دقیق این معنا را تثبیت کرد، حالا میگویم: «وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» (در محضر تو ایستادم).
از جهت دیگر کلمۀ وقف، معنای استقامت در رسیدن به مقصد را به ماده میدهد؛ یعنی وقتی انسان به مقصد رسید، باید در آنجا بماند. به این ماندن استقامت میگویند. استقامت بحث مهمی است. استقامت در ایمان به این معنا است که وقتی انسان ایمان را تحصیل میکند، بعد از آن برنگردد. بعد از تحصیل ایمان در مرحلۀ ایمان بماند. در آیۀ 30 سورۀ فصلت فرمود:
«إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[6]
بی گمان، کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگی کردند. فرشتگان بر آنها نازل می شوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتی که وعده داده می شوید.
نظیر این آیه را در سورۀ احقاف آیه13 داریم؛ منتهی ادامهاش فرق میکند. اول آیهاش عین هم است: «إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا». گفت: «رَبُّنَا اللَّهُ»؛ یعنی مؤمن شد؛ اما این کافی نیست، ادامهاش مهم است که اصطلاحاً فلاسفه به آن میگویند: علت مُبقیه که مقابل علت مُحدثه هم هست.
علت محدثه؛ یعنی چیزی علت شود برای بهوجود آمدن معلولی؛ اما این کافی نیست، علت مُبقیه هم میخواهد؛ مثلاً وقتی برق میرود، لحظۀ اولی که برق میآید، آن علت مُحدثه است. چکار میکنند؟ مثلاً وقتی موتور برقی را روشن میکنند، اینجا روشنایی احداث میکند؛ اما این برای یک لحظه است. بقاء این روشنایی به چیست؟ آیا نیاز دارد که باز هم به آن نیرو برسد یا نه؟ بله نیاز دارد. علتهای بعدی را علت مُبقیه میگویند. یعنی علتی که باقیگذارندۀ این نور و روشنایی است.
نظام اسلامی یک علت مُحدثه دارد: پیروزی انقلاب در 22 بهمن سال 57. این پیروزی، انقلاب را احداث کرد و یک علت مبقیه دارد: نگهداری و حفظ انقلاب که این بقائش هم مهمتر هست.
امام صادق(علیهالسلام) فرمودند: «الْإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتَّى یَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ»[7] (باقیماندن بر عمل تا زمانی است که اخلاص بیشتر از عمل باشد)؛ یعنی بعد از اینکه عمل را انجام دادید، اگر عمل باقی بماند، مهم است؛ مثلاً خواندن یک نماز ظهر و عصر نیم ساعت طول میکشد، خود این عمل نیم ساعت است؛ اما مهمتر و سختتر از این عمل، ابقاء آن است. باید عمری آن را مواظبت کنیم. فرمودند: ابقاء عمل سختتر از خود عمل است. انسان خود عمل را همینطور انجام میدهد.
بحث امروز مربوط میشود به ایمان و استقامت بر ایمان. میگوید: «إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا»؛ یعنی کسانیکه گفتند پروردگار ما خداست، بعد باید استقامت کنند. در سورۀ فصلت دارد: «تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ»؛ اما در آیۀ 13 احقاف دارد: «إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ»[8] (محققاً کسانیکه گفتند: پروردگار ما خداست و استقامت کردند، نه بیمی بر آنها است و نه غمگین می شوند). دنبال «فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» یک تفاوتی وجود دارد. درهرصورت آنچه مهم است، این است که انسان بعد از ایمانآوردن باید روی آن استقامت کند.
دو آیه در قرآن کریم داریم که به پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) دستوربه استقامت داده است: 1. «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ»[9] (پس همانگونه که فرمان یافتهای پایداری کن)؛ 2. «وَ اسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ»[10] (و همانگونه که دستور یافتهای پایداری کن).
این آیات به پیامبر گرامی اسلام(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) میفرماید: استقامت کن آنگونه که به شما امر شده است. این خیلی مهم است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) میفرمایند: این آیۀ سورۀ هود مرا پیر کرد[11]؛ چون نمیگوید استقامت کن به مقداری که میخواهی. خواستن پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ممکن است چیز دیگری باشد، میگوید: آنگونه که به شما امر شد. معلوم است که خواستۀ الهی و فرمان خداوند با خواستۀ ما تفاوت میکند. در آیۀ شریفه میفرماید: «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ». «أُمِرْتَ»؛ یعنی باید استقامت کنید به هرچه به شما امر شده است. این خیلی مهم است. این استقامتها است که عمل صالح انسان را بارور میکند.
در مناجات شعبانیه اول میگوییم: «فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ»، بعد میگوییم: «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»، این ایستاده است، بهمعنای بیحرکتی نیست؛ چون ممکن است کُنج ذهن انسان اشتباهی بیاید و بگوید: «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»؛ یعنی در محضرت ایستادم، بیحرکت شدم. این ایستادن به معنی بیحرکتی نیست. «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»؛ یعنی دائماً با خدای متعال بودن.
با خدا بودن با تحرک همراه است؛ یعنی انسان دائماً وظیفهاش را انجام دهد و الا اگر لحظهای وظیفهاش را ترک کند، از مقام عنداللهی خارج شده است؛ لذا باید مرتب وظیفهاش را انجام دهد. وظیفه انجامدادن؛ یعنی حرکت.
«وَقَفْتُ» یک معنای غلط دارد، یک معنای صحیح. معنای غلطش این است: در محضر تو بیحرکت شدم، این یقیناً غلط است؛ چون اگر کسی بیحرکت شود، یقیناً وظیفهاش را ترک میکند. وقتی وظیفه را ترک کند، از درگاه الهی رانده میشود و این دقیقاً ضد معنای «وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» است. این جمله میگوید: آنچه را تو در گذشته فرمان میدادی، انجام نمیدادم، اکنون از آن حالت فرار کردم و به تو پناهنده شدم و آنچه را دستور میدهی، انجام میدهم. پس وقوف عندالله بهمعنای بیحرکتی نیست؛ بلکه بهمعنای حرکت؛ یعنی انجام وظیفه است.
معنای دوم چیست؟ وقوف؛ یعنی ماندن؛ یعنی از محضر تو به جای دیگری پناهنده نمیشوم. «وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» بودن در محضر تو است که از آن به عکوف و اعتکاف یاد میشود، اینها هم به همین معناست، منظور «الْعُکُوفِ عِنْدَ الرَّبِّ» است.
در محضر پروردگار ماندن، برای انسان آثار تربیتی زیادی دارد؛ لذا از برکت و نورانیت آیات قرآن استفاده میکنم و دوسه آیه خدمتتان میخوانم؛ اما بیشتر دنبال این هستم که انشاءالله همۀ ما نتیجۀ عملی بگیریم.
استقامت در عمل صالح
وقتی انسان عمل صالح انجام میدهد، باید مدتی در انجام آن استقامت داشته باشد. استقامت در انجام عمل؛ یعنی در همان حال بماند، بهگونهای که عادتش شود. بعضی میگفتند به عمل صالح عادت نکنید و الا برایتان عادی میشود و وقتی عادی شد، توجهتان کم میشود؛ اما عکس این مطلب صحیح است. اتفاقاً دستور خدای متعال است که عمل صالح را آنقدر انجام دهید که برایتان عادی شود؛ یعنی به آن عمل عادت کنید. عمل بدون عادت میوه نمیدهد. میوۀ عادت کمال است؛ لذا باید خود را به عمل خیر عادت دهید. وقتی عادت دادید، کمکم میوه میدهد.
کسانیکه گفتهاند عمل صالح را تکرار نکنید که مبادا عادی شود، از جهت روانی از یک نکته غافل بودهاند، اشتباه کردهاند که من نکته روانیاش را هم عرض میکنم: وقتی عمل صالح عادی میشود؛ یعنی انسان به آن بیتوجه میشود که مصلحت آن کار را نداند. ریشۀ بیتوجهی در این است. اشتباه آنها در این است که خیال میکنند بیتوجهی در اثر تکرار است، درصورتیکه تکرار باعث این نمیشود.
اگر تکرار علت است برای اینکه توجه انسان کم شود، باید همیشه اینگونه باشد، درحالیکه اینگونه نیست. برای اینکه خوب متوجه شوید، من تکرار دیگری را برایتان مثال میزنم که همیشه با توجه همراه است. معصومین)علیهمالسلام) نمازشان را دائماً اول وقت میخواندند. آیا میشود بگوییم بعد از دوسه سال که اینها با توجه این کار را میکردند، این تکرار باعث شد بیتوجه نماز بخوانند؟ خیر! تکرار موجب چنین چیزی نمیشود. وقتی تکرار توأم با شناخت باشد؛ یعنی انسان بداند عملی چه مصالح و منافعی دارد، دائماً آن عمل را با توجه انجام میدهد و ترک نمیکند؛ چون ترکش خلاف عقل است؛ لذا تا وقتی عقلش کار میکند، عمل صالح را انجام میدهد.
مثال عامیانهاش را هم میزنم؛ زیرا اگر فقط روی معصومین(علیهمالسلام) مثال بزنم، ممکن است بعضی بگویند ما با آنها فرق میکنیم و غیر آنها هستیم.
مثال عامیانهاش این است: پزشکی به مریض خود میگوید: تا آخر عمر باید این دارو را روزی یک عدد استفاده کنی. مریض میرود و علتش را از دکتر سؤال نمیکند. چون علتش را نمیداند، بعد از یکیدو سال کمکم برایش عادی میشود و چهبسا ممکن است ترک هم بکند. ریشۀ این کار این نیست که تکرار شده است و خستهاش کرده است؛ بلکه برای این است که مصلحت را نمیداند. دلیلش همین است. عکسش را درنظر بگیرید، اگر همین پزشک به مریض خود اعلام بگوید: اگر روزی یک عدد از این دارو را نخوری، قلبت از کار میافتد، حیاتت در گرو این دارو است. درواقع یک پیام به بیمار میدهد که فکر او را میسازد، این فکر شناخت است و از منافع دارو به بیمار آگاهی میدهد و دیگر نمیتوان گفت: عادت کرده، خسته شده و دارو را نمیخورد. این مریض دیگر در عمل خسته نمیشود. اگر پنجاه سال هم این دارو را بخورد، خسته نمیشود؛ چون هر بار که میخواهد بخورد، آن آگاهی، یک باید به او میگوید. میگوید: باید بخوری. اگر نخورَد، خلاف عقلش عمل کرده است و این درحالی است که عقل دارد، نمیتوان گفت عقل ندارد! بنابراین آگاهی، عقل را از خستگی درمیآورد.
تمام بایدهای روزمرۀ ما همینگونه است. من از این آقای بیسوادی که میگوید خودتان را به عمل صالح عادت ندهید، میپرسم: آیا شما دائماً بهداشت را رعایت میکنی یا نه؟ میگوید بله، بهخصوص در خوراک خیلی مواظبم که غذا کثیف نباشد. میپرسم: دائمی است یا نه؟ میگوید: بله، میگویم: خسته نمیشوی؟ یک روز هم غذای کثیف بخور یک روز هم غذای گندیده بخور تا از تکرار دربیاید. علت اینکه خسته نمیشود و دائماً تکرار میکند، آگاهی درونش است.
عجیب است، اینها در زندگیشان عادت دارند کارهای خوب مثل نظافت را انجام دهند؛ امّا به دین که میرسد، میگویند: به خودتان عادت ندهید، دائماً مسجد نروید، دائماً نماز اوّل وقت نخوانید، دائماً نماز شب نخوانید. این نشانۀ کمی درکشان است. البته ایرادی دیگری که به اینها دارم، این است که سواد دینی ندارند. من یک ایراد پایه به اینها میگیرم: کسیکه سواد دینی ندارد، چرا در مباحث دین اظهار نظر میکند؟! نباید حرف بزند. وقتی من در رشته پزشکی اطلاع ندارم، باید احترام خودم را نگه دارم و نظر ندهم، اگر هم دخالت کردم، یک پزشک حق دارد به من توهین هم کند و بگوید به شما چه مربوط است که دخالت میکنید. من این حق را به او میدهم، درست میگوید. حال آن دکتر در مباحث دینی نظر میدهد و دخالت میکند؛ لذا بنده هم حق دارم که به ایشان ایراد بگیرم و بگویم: شما اصلاً نظر ندهید، آن در مباحث مهم این چنینی که اگر یک جوان فکر کند که نباید به کار خوب عادت پیدا کند، خیلی ضرر میکند و این دقیقاً خلاف دستورات دین است.
مثلاً آیات قرآن، استقامت در ایمان، استقامت بر عمل صالح را میگوید. آیۀ 16 سورۀ جن میفرماید: «وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّریقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً»[12] (و اگر [جن و انس] در راه درست پایداری کنند، قطعاً آبی گوارا بدیشان می نوشانیم [و روزی فراوان به آنان می دهیم]).
قرآن کریم میفرماید: اگر استقامت داشته باشند روی دینشان، روی عمل صالحشان، روی ایمانشان ما آنها را سیراب میکنیم، به آنها بارانهای نافع میدهیم.
درخت چه موقع میوه میدهد؟ وقتیکه یک سال در آبیاری آن مداومت کنید، نه اینکه بگویید اگر به این درخت مدام آب بدهم، عادت پیدا میکند. اگر من هفتهای یک بار آبش دهم، کمکم عادت پیدا میکند؛ لذا یک ماه آبش نمیدهم تا عادت نکند. اینکه نمیشود! میخشکد. لجبازیکردن ندارد، حتی برعکس است، من برای مواظبت از این درخت باید نظمی داشته باشم. مرتب باید مواظبت کنم تا بعد از یک سال میوه دهد. عمل صالح در وجود ما نیز اینگونه است، روایت دارد که حداقل یک سال کارتان را تکرار کنید، عمل صالح را رها نکنید تا کمکم در وجودتان میوه دهد.
سورۀ فصلت آیۀ 6 را ملاحظه کنید:
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَاسْتَقیمُوا إِلَیْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ وَ وَیْلٌ لِلْمُشْرِکینَ»[13]
بگو من تنها بشری چون شمایم، جز اینکه به من وحی میشود که خدای شما خدای یگانه است. پس به سوی او روی آورید و از او آمرزش بخواهید و وای بر مشرکان.
فرمود: «أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ»؛ یعنی خدای ما خدای واحد است، «فَاسْتَقیمُوا إِلَیْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ»؛ یعنی بهسوی خدا استقامت داشته باشید؛ یعنی مستمراً انتصال امر خدا داشته باشید. نمیشود یک روز از در خانۀ خدا برگردید و گناه کنید. میفرماید: این بحث خیلی مهمی است. یعنی باید تا آخر عمرم مواظب باشم که عاقبتبهخیر شوم. شیطان عدیله آخر کار نیاید ایمانم را از دستم بگیرد. این میشود استقامت در ایمان این میشود که با ایمان از دنیا بروم. استقامت در عمل صالح این است که انسان تا آخر عمر کار صالحی که انجام داده است را پایش بایستد و هیچوقت عمل ناصالح انجام ندهد و سعی کند خودش را به عمل صالح عادت دهد. امام علی(علیهالسلام) فرمودند: «إِنَّ الْخَیْرَ عَادَةٌ»[14] (همانا نیکی، عادت است)؛ یعنی اصلاً یکی از خیرها این است که انسان خودش را به عمل صالح عادت دهد.
میخواهم تقسیمبندی دیگری هم عرض کنم:استقامت بر دو قسم است: 1. گاهی استقامت بر انجام عمل صالح است؛ 2. گاهی استقامت در مبارزه با دشمن است. در مبارزه با دشمن هم انسان باید استقامت داشته باشد. مبارزه با دشمن درونی، شیطان است و دشمن بیرونی، دشمنانی مثل آمریکا و صهیونیستها هستند. ما باید در مبارزه با دشمن استقامت داشته باشیم و اتفاقاً یک آیه در قرآن در استقامت بر دشمن داریم. در سورۀ توبه فرمود:
«کَیْفَ یَکُونُ لِلْمُشْرِکینَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ الَّذینَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَکُمْ فَاسْتَقیمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقینَ»[15]
چگونه مشرکان را نزد خدا و رسول او پیمانی تواند بود؟ جز کسانیکه کنار مسجدالحرام با آنها پیمان بستهاید؛ پس تا هنگامیکه با شما بر سر پیمان ایستادهاند، بر سر پیمانتان بایستید که خداوند پرهیزکاران را دوست دارد.
«فَمَا اسْتَقامُوا لَکُمْ فَاسْتَقیمُوا لَهُمْ» تا وقتی دشمن به شما تهاجم میکند و استقامت دارد، شما هم مقابلش استقامت کنید، وقتی رهایتان کرد و دیگر کاریتان نداشت، شما هم نایستید، شما هم بروید به کار و زندگیتان برسید. آیۀ 7 سورۀ توبه این پیام را به ما داد که انسان مقابل دشمن هم باید مقاومت کند، نه فقط در عمل صالح. انسان باید دائماً دور از شیطان باشد. نگوید عادت من میشود. اتفاقاً باید هم عادت شود. این غلط است که عدهای فکر میکنند عادت باعث میشود کار برای انسان عادی شود و شیرینی آن از انسان گرفته شود. مثلاً میگویند یکدرمیان انجام بده تا هروقت انجام میدهی، برایت جدید باشد.
از لحاظ روانی این نکته مهمی که خدمتتان گفتم. اگر انسان مصلحت را نداند، کار برایش عادی میشود؛ امّا وقتی مصلحت را بداند، باعث میشود هروقت عملی را انجام میدهد، با نشاط انجام دهد؛ لذا هیچوقت تنبلی و کوتاهی نمیکند.
مثلاً اگر بیماری دارو گیرش نیاید، تلاش میکند و از خارج یا داخل و حتی با واسطه دارو را تهیه میکند و از این کار هیچوقت خسته نمیشود، تنبلی نمیکند یا از جدیدبودن نمیافتد؛ زیرا عقلی دارد که هر روز به او فرمان میدهد، میگوید: بخور.
یا مثلاً کسیکه مصلحت نماز اول وقت را میداند، بعد از بیست سال باز این مصلحت را میداند، اینگونه نمیشود که یک روز نمازش را نخواند یا بعدازظهر بخواند. چرا نمیشود؟ چون مصلحت خدا و رضایت امام(علیهالسلام) را میداند، از همۀ اینها اطلاع دارد؛ بنابراین اگر بیست سال هم بگذرد، باز همین است، هر روز عقلش از درون به او دستور جدیدی میدهد که نمازت را اول وقت بخوان. هیچوقت برایش کهنه نمیشود. این برای افرادی کهنه میشود که مصلحت نماز اول وقت را نمیدانند، وقتی نمیدانند، بعد از مدتی حتی نماز هم نمیخوانند. میگوید: بگذار دو روز هم نخوانم، ببینم چه میشود. این برای این است که اصلاً از مصلحت اطلاع ندارد. این در حالی است که دین به پیگیری عمل صالح دستور داده است.
ایمان را مستقر کنید. در سوره انعام ایمان با استمرار را اسمش را ایمان مستقر گذاشته است. مقابل ایمان مستقر، ایمان مستودع است. ایمان مستودع میرود و میآید. این ایمان فایدهای ندارد. ایمان باید مستقر باشد.
در علم اخلاق چه میگویند؟ آیا با زور خود را مراقبت کنیم یا اینکه آنقدر تکرار کنیم تا برایمان عادی شود. کدام مطلوب است؟ در مباحث اخلاقی، عادیشدن مهم است. از اخلاقتان آنقدر مراقبت کنید تا برایتان عادی شود.
این مطلب را به این شکل جایی ندیدهام؛ لذا با احتمال عرض میکنم که انسان شب اول ماه مبارک خودش را برای میهمانی خدا آماده میکند و تا شب قدر سیر صعودی دارد. شب قدر دیگر اوج پرواز انسان است. بالاتر از شب قدر نداریم. اما بعد از شب قدر، شب بیستوسوم، وقتی به اوج پرواز رسید، بلافاصله ماه رمضان تمام نمیشود، یعنی بعد از قدر، از میهمانی بیرون نمیرود، هفت روز دیگر باقی میماند. این عدد هفت علامت کثرت است. همان علامت عکوف در خانۀ خداست. همین معنای «وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ» که اینجا میگوییم؛ یعنی شب قدر وقتی به اوج سیر إلى اللَّه می رسد، میگوید: «وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»؛ یعنی خدایا من تا آخر عمرم در خانۀ تو ایستادهام.
إن شاء الله تعالی خدای متعال کمکمان کند دائماً در خانۀ خدا و در خانۀ اهل بیت(علیهمالسلام) باشیم.
«الحمدلله رب العالمین»
[1] . ذاریات، 50.
[2] . مفاتیح الجنان، فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی.
[3] . انبیا، 87.
[4] . مفاتیح الجنان، فرازی از دعای روز یکشنبه.
[5] . صافات، 159.
[6] . فصلت، 30.
[7] . اصول کافی، ج2، ص16.
[8] . احقاف، 13.
[9] . هود، 112.
[10] . شوری، 15.
[11] . المحجة البیضاء، ج5، ص112.
[12] . جن، 16.
[13] . فصلت، 6.
[14] . غرر الحکم و درر الکلم، ص324.
[15] . توبه، 7.